محل تبلیغات شما



سلام

خوبی؟ 

من؟ 

خوبم 

بیخیال بیا بگم از دیروز چی شد 

راستی امروز یک ایده به ذهنم اومد برای وبلاگ اصلیم

آهان 

قرار از خودم بگم اینکه کی هستم و کجام و میخوام چیکار کنم و تجربم باهم سن و سالام در میون بزارم. شاید بتونه کمک کننده باشه

دیشب یک دردی توی سینم حس کردم فکر کردم قلبمه، دست زدم به سینم دیدم یک توده سفت دارم حس میکنم اول خیلی ناراحت شدم، خیلی خودم باختم.

واسه چهار شنبه وقت گرفتم برم چکنم

امیدوارم چیزی نباشه 

خب قراره من همه چیو به تو بسپارم و خودم فقط انجام بدم، کارایی که تو، توی مسیرم میزاری

یک فکرایی تو سرم هنوز قطعی نکردم

 


از امروز قرار بنویسم

کلی چیز توی ذهنمه نمی دونم از کجا شروع کنم.توی مسیری هستم که  نمیدنم انتهاش چیه؟ اصلا درست؟درست نیست؟ دارم یاد میگیرم؟یا دارم زمانم از بین میبرم ؟ قرار شاید خیلی چیزا عوض بشه شایدم نه نمیدونم این جایی که هستم .

شلوغه نمیتونم ادامه بدم فقط 50کلمه تا الان تونستم بنویسم امروز به خودم قول دادم 1000 تا بنویسم ولی کارای زیادی باید انجام بدم. الان میخوام برم ویدئوهای آموزشی مربوط به کارم ببینم .بعدا میام

خب

میدونی چیه به این وبلاگم اطمینان ندارم فک میکنم روزمرگیهام امنیت نداره.ولی نه مینویسم چیزی خاصی نیست.میتونه یک دوست خوب واسم بشه یک کسی که همه حرفام بهش بزنم.یک دوست که پر میشه از راز های سر به مهر من، روزمرگی های من،جایی که خیلی وقتا بیام و از حال خوبم بگم از حسای نو از حسای قدیمی ،از کارایی که میخوام انجام بدم از کارایی که نباید انجام بدم راه هایی که باید برم راه هایی که نباید برم

شاید اینجا ،شاید که نه نه حتما اینجا باعث میشه سرعت تایپم هم بره بالا.

تا همین الان خوابم میامد ولی به محض اینکه شروع به تایپ کردم انگار پر از انرژی شدم.الان صدای نیلو که داره با فیروزه حرف میزنه تمرکزم گرفته ولی بازم ادامه میدم.میدونی چرا چون تازگیا دارم به این فک میکنم که آدما رو کمتر مقصر بدونم شاید این کار باعث بشه که خودم بیشتر از همه ناراحت بشم ولی فک میکنم تهش باعث بشه حال خودم از همه بهتر بشه.

الان امین داره با سرایدار گپ میزنه میدونی چیه فک میکنم تنها دوست امین .نه چند نفر دیگه هم هستن که میان پیشش ولی شاید شاگرداش باشن 

نمیدونم این عادتی که همشیه داشتم آدما رو تصور میکنمفداستان زندگیشون واسه خودم تخمین میزنم یه جومرایی داستان سرایی میکنم در مورد زندگیشون غالب اوقات هم درست نیست.ولی بازم این کارو میکنم 

و متاسفانه بر اساس تصور خودم با اون آدما رفتار میکنم.

الان شنیدم که نیلو داره از نوشتنش میگه یک جورایی سرنوشت نویسندگییش

به نظر من هر مهارتی تو زندگیمون یک سرنوشت داره 

الان که اینو گفتم کلی سرنوشت از مهارت های مختلفی که دارم آمد توی ذهنم 

خب بزارید از سرنوشت نویسندگی خودم بگم

خیلی بچه که بودم دوست داشتم بازیگر بشم ولی بابام دوست نداشت و خیلی جدی با این موضوع برخورد میگرد فارغ از این که یک بچه هزار تا تصمیم میگره واسه آیندش که شاید یکیش بتونه عملی کنه و شرایط به نحوی پیش بره که همه چی دگرگون بشه 

من هیچ وقت،زمانی که ابتدایی بودم یک درصد هم فکر نمیکردم ریاضی بخونم به وکالت،بازیگری و مدیریت فکر میکردم اما الان.

خلاصه اینکه من نوشتن دوست داشتم یک مدت تلتکس میخوندم داستانهای هفتگیش بعد شروع کردم به ترکیب داستانها و نوشنشون ،یک چیزایی خودم اضافه میکردم . میگفتم داستان نوشتم ،حالا نمیدونم که واقعا میشه اسمش گذاشت داستان نویسی یا نه ولی انجامش میدادم خواهرام هم تشویقم میکردن ولی خودم فکر میکردم تقلب کردم و مچم میگیرن 

دفتر خاطرات زمان ما مد بود .دفتر خاطراتمون میدادیم به دوستام صرفا برای اینکه چیزای خوب برامون بنویسن .چقدر دعوا میکردیم سر دفتر خاطر کلی جزیات داره حوصله ام نیت بگم

بعد یک مدت  خیلی زیادی خاطرات روزانم مینوشتم تا روزی که حس کردم عمم دفترم خونده،شروع کردم به انگلیسی نوشتن اما دیگه سرد شدم .بعد دفترم عوض کردم روزای سخت یا روزای خاص زندگیم مینوشتم .هنوز دارمش وقتی میرم میخونم میبینم بیشترش خاطرات تلخ و غم انگیزه، اشک میریزم  و دوباره یک ذره اون حس ها را تصور میکنم.

امین 

داداش آقای صباغی،یک پسر خیلی آروم به نظرم سرش به کار خودش،تیپش خیلی نمیپسندم ولی فک کنم چون خیلی درون گرا هست اصلا واسش مهم نیست.شاید به خاطر همین هم کامپیوتر خونده ،که خودش باشه و خودش.ولی به نظر پسر صبور و متواضعی به نظر میاد. بیشتر بعد از ظهرا آقای امیدی میاد واسش حرف میزنه ،صورتشو نمیبینم ولی به نظرم با صبر گوش میده .

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ علمی پژوهشی آروینیو